در ستايش ميرميران

الاهي تا زمين باد و زمان باد
به حکمت هم زمين هم آسمان باد
کمين جولانگه خورشيد رايت
فضاي باختر تا خاوران باد
زمين مسندگه کمتر غلامت
بساط قيروان تا قيروان باد
پناه ملک و ملت ميرميران
که امرت حکم فرماي جهان باد
جناب و سده فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجاء پير و جوان باد
حريم ساحت انصاف و عدلت
مقر و مأمن امن و امان باد
به کاخ همتت اطباق افلاک
به جاي پايه هاي نردبان باد
ابد پيوند عمر دير پايت
بقاي جاوداني را ضمان باد
به شکر نوبهار فيض عامت
چو سوسن برگها يکسر زبان باد
به ذکر خير فروردين لطفت
تمام غنچه هاي گل دهان باد
گل فصل ربيع دولت تو
سپردار رياحين از خزان باد
تف کين تو با دمسري مهر
چو آتش در هواي مهر جان باد
رياضي کآن شد از بخت تو سرسبز
درخت آن درفش کاويان باد
زلال چشمه بخت بلندت
نهال انگيز جوي کهکشان باد
در آن ايوان که بنشيني چو شاهان
گدايي منصب سلطان و خان باد
به مسندگاه بي همتا نشيني
گداي کشورت خسرو نشان باد
ز عالم گير شاهان جهان بخش
غلام کمترت کشور ستان باد
دياري را که خواهد فتنه ويران
در او آثار قهرت قهرمان باد
چو مرزي خواهد آباداني از من
در او تأثير لطفت مرزبان باد
از آن سوي مکان وز لامکان هم
ز قدرت کاروان در کاروان باد
به اردوي جلالت کآسمانست
ز رفعت سايبان در سايبان باد
ز راه رفعتت گردي که خيزد
غبار ديده وهم و گمان باد
مسير اختران در سير امرت
به سان گوهر اندر ريسمان باد
خطوط نورخورشيد جلالت
صف مژگان و چشم فرقدان باد
سمندت هم به پيکر هم به پويه
به رخش آسماني توأمان باد
سپهرت باد يکران وز مه نو
کهن داغ تواش بر روي ران باد
براي جامعه جاويد مهتاب
ز حفظت تاب در تاب کتان باد
پي اسباب خصم اشک پاشت
در آتشخانه نم را پاسبان باد
به کيف و کم گزندي نارسيده
ز حفظت آب و آتش را قران باد
ز فيضت بر سر درياي آتش
به جاي دود نيلوفر عيان باد
جهان را بخششت بي بحر و کانست
دل و دستت به جاي بحر و کان باد
شکسته وقت تعجيل عطايت
در سد خانه گنج شايگان باد
به سوداي سر بازار جودت
متاع هر دو عالم رايگان باد
ز عدلت در زواياي زمانه
عقاب و صعوه در يک آشيان باد
به تيهو باز را در دور دادت
نه تنها وصل ، وصلت درميان باد
عزالان را به دورت دست بازي
همه با سبلت شير ژيان باد
به عهد انتقامت پاي پشه
لگد کوب سر پيل دمان باد
شب از آسايش ايام عدلت
ز دوش گرگ بالين شبان باد
ز بيمت خنجر وشمشير مريخ
گروگان عصا و طيلسان باد
در آب افتد اگر برخي زخمت
روان چون آتش اندر پرنيان باد
پي قربانگه عيد جلالت
اسد گاو فلک را پاسبان باد
چو کلب گرسنه از خوان جودت
اسد در حسرت يک استخوان باد
رسيده جان به لب از جوع کلبي
بدانديش تو بر هر در دوان باد
بسان سگ دو چشمش چار و هر چار
سفيد اندر ره يک پاره نان باد
در زندان قهر ايزدي را
سر خصمت به جاي آستان باد
به هر در کز اجل بانگي بر آيد
در او طفل عدويت در فغان باد
به چاهي در رود هر جا نهد پاي
ز بس بند بدانديشت گران باد
سمند تند عمر دشمنت را
عنان در دست مرگ ناگهان باد
رگ و پي ريشه ريشه خون بر او خشک
ز خوفت خصم را چون زعفران باد
چو راز اندر نهاد راز داران
به سر نيستي خصمت نهان باد
اجل چون دست بندد بر حسودت
بلا تير و قضاي بد کمان باد
اجل چون غرق خون آيد ز رزمي
سر بد خواهت او را بر سنان باد
چو تير روي ترکش آزمايد
جگرگاه بدانديشت نشان باد
هزاران سر محرومي کشيده
عدويت را ميان جسم و جان باد
به گاه صور هم جان و تنش را
همان سدي که بود اندر ميان باد
سخندان داورا، معني شناسا
ثنايت زيور نطق و بيان باد
چو وحشي گر چه چوي وحشي يکي نيست
هزارت مدح گوي و مدح خوان باد
اگر يک نکته سنجد کلک نطقش
وراي مدح تو سهو اللسان باد
به عکس اين دو سال رفته با او
ترا احسان و لطف بي کران باد
ز دست بخششت در آستينش
کليد قفل گنج شايگان باد
ز تفصيل عطاهاي تو او را
به هر هنگامه اي سد داستان باد
ز بس لطف تو طبع بذله سنجش
پشيمان از ثناي ديگران باد
الا تا بعد باشد لازم جسم
الا تا جسم محتاج مکان باد
به گيتي هرکجا صاحب مکانيست
به حکمت زنده چون جسم از روان باد